پارساپارسا، تا این لحظه: 13 سال و 5 ماه و 22 روز سن داره

◕‿◕ پارسا قصه هایی از لبخند خدا◕‿ ◕

شیرینو

      جمعه   1391/11/20      امروز رفتیم کنار خلیج همیشــــــــــــه فـــــــــارس منطقه ای به نام شیرینو ...
27 بهمن 1391

گردش با پدرجون ومادرجون

      یک شنبه    1391/11/22      امروز ما به همراه مادرجون،پدرجون،خاله ودایی امیر همگی به اطراف شهر رفتیم جای همگی خالی.خیلی خوش گذشت.اینم چند تا از عکساش.               اینم آقای کرم است ...
27 بهمن 1391

تولد مامان

      دوشنبه     1391/11/23       امشب شب تولد مامانه.ما هم به همراه مادرجون،پدرجون،خاله ودایی امیر برای مامانی جشن تولد گرفتیم جای همگی خالی. ...
27 بهمن 1391

کودک سرا

      شنبه      1391/11/7       امشب من ومامان برای یه همایش تحت عنوان خانواده خلاق به سالن همایش توحید رفتیم.         در ابتدای کار من خواب بودم حتی با صدای موسیقی زنده ای که اجرا شد باز هم بیدار نشدم جوری که دیگه خاله صحابه(یکی از همسایه ها) تعجب کرده بود که من چه طور می تونم توی این سروصدا خوابم ببره .بعد از بیدار شدن یکم آروم نشستم بعد از اون هم دو بار مامانو برای رفتن به دستشویی بلند کردم ومیشه گفت این اولین باری بود که بیرون دستشویی می رفتم .       بعداز اون مامان منو به کودکسرا برد در ابت...
17 بهمن 1391

گردش من ومامان

      شنبه     1391/11/7       امروز بعدازظهر مامان منو لباس به تن کرد و به پارک رفتیم .خیلی خوش گذشت ...       بعد از پارک هم منو به دکتر برد آخه من آبریزش داشتم ومامان ترسید که نکنه خدایی نکرده گل پسرش آنفولانزا گرفته باشه ولی آقای دکتر مامانو مطمئن کرد که من در نهایت یه سرما خوردگی ساده دارم به با چند تا دارو خوب خوب می شم ولی وای که من خیلی بد دارو می خورم .     ...
17 بهمن 1391

کلاس خیاطی

      یک شنبه   1391/11/8      امروز مامان کلاس خیاطی داشت وبابایی هم هنوز از ماموریت برنگشته، پس تصمیم گرفت تا... منو هم با خودش به کلاس ببره.نزدیک ساعت 4 ونیم بود که منو خوابوند وبعد هم ساعت 5 با خودش سر کلاس برد . نیم ساعت اولو خواب بودم ولی بعد از اون بیدار شدم یکم خوراکی خوردم بعد هم توی دفتر مامان شروع کردم به نقاشی کردن ،به قول مامان به جای اون امروز من یادداشت برداری می کردم. خوش گذشت دوستای مامان به جای اینکه حواسشون به کلاس باشه حواسشون به من بود و با من بازی می کردند .      بعضی از دوستاشون هم می خواستند تا دوباره مامان به همراه من به کلاس بیاد. ...
12 بهمن 1391

امامت حضرت مهدی(عج)

     دوشنبه   1391/11/2      امروز یکی از روزای خداست . امروز روزیکه مامان به من می گه آخر اماممون یعنی حضرت مهدی به امامت می رسند. امامی که تا امروز زنده هستند وتمام کارهای ما رو می بینند . پس امیدوارم که ایشونو ناراحت نکنم وبتوننم پسری خوب باشم.  * به امیـــــــــــــد دیــــــــــــــــــــدار این امام مهربون*                     ...
7 بهمن 1391

شهادت حضرت امام حسن عسگری

       یک شنبه     1391/11/1       امروز شهادت یازدهمین امام ما شیعیان حضرت امام حسن عسگری است. مامان می گه این بابای مهربونو آدم بدا زندانی کرده بودند وآخرش هم ایشونو مصموم کردند وبه شهادت رسوندند. مامان می گه این امام ما یه پسر خوبی هم داره که هنوزم زنده است وکارای ما رو می بینه ، پس منم می خوام کارای خوب بکنم تا منو دوست داشته باشند.      من ومامان امروز واز این راه این روزو به ایشون تسلست می گیم وبه ایشون میگیم که ما هم توی این روز ناراحتیم.             ...
7 بهمن 1391

یه اتفاق جدید وجالب

      چهارشنبه      1391/10/27       چند روزیه که پارسا داره یه کار جدید انجام میده ومثل آدم بزرگا به دستشویی می ره .      اما تا حالا بعضی از مواقع هم خرابکاری کرده وچند جاییو آبیاری ...          امروز سه روزه که پسر گله پی پی نکرده ما فکر می کنیم شاید می ترسه یا شاید هم...     البته چندباری هم مارو گول زده وگفته پی پی دارم ولی خیلی زود فهمیدیم که نه بابا سرکار بودیم. اما امشب برگشت وگفت پی پی دارم ، اولش فکر کردیم دوباره سر کاریم ولی با این حال احتیاط و شرط عقل دونستیم واونو به دستش...
4 بهمن 1391